تا آنجا که تاریخ آدم به یاد دارد، اندیشه انسان همواره حرف دو پرسش بزرگ روبهرو بوده است: یکی در چیستی جهان و دیگری در چگونه زیستن خود. ای بسیار پاسخ هایی را که بدین تاخت پرسش داده شده است بتوان پایهها و مایههای دل مشغولیِ او در طی هزاران سال از زندگیاش دانست. انسانها برای پاسخگویی به این پرسشها تکاپویی آغازیدهاند که دستکم تا زمانی که همه حجابها از دیدگان دل و جان فرو نریزند پایدار خواهد بود، برایچه که انسان یک “شدن” است و این تکاپو مبدأ و مقصد آن. فیلسوفان و عارفان، هر کدام حرف رهیافتی خاص، خود را وقف یافتن پاسخ به این استخبار ها نمودهاند حرف جان ناآرامشان را آرام و شوق بی قرارشان را کام بخشند. و آنگاه که قصه دراز اندیشه بشر را که در پیچ و خم زمان و فراز و نشیب مکان همچنان در حال گفته شدن است از زبان مکاتب مختلف به استماع مینشینیم، گویی همه را در تب و تاب پاسخگویی به این پرسشها مییابیم.
در دور جدید نیز تلاش برای یافتن پاسخهایی در خور، و این پاس با ابزارهایی نوین و دگرگونه، ادامه یافت و اندیشمندان، به غرض رهایی از تردید و دستیابی به یقین، به اندیشهورزی پرداخته، بحث کرده، قلم فرسودهاند. اینان به رهایی علم از سایه مابعدالطبیعه همت گماردند و در این راه تا آنجا پیش رفتند که خواستند تفکر فلسفی را نیز علمی کنند و به همان سان که علوم تجربی را از چنگال غایتمداریِ ارسطویی نجات بخشیدند، تفکر فلسفی را نیز از هر گونه تعلق به آن برهانند. محصول این تلاش سوا انگاریِ مطلقِ “هست” و “باید” شد که از وجوه ممیزه فلسفه اخلاق نوین است و تأثیر آن باب همه شاخ و برگ های علم اخلاق آشکارا بوده است.